پرنده باش...

 

دوستان عزیز 

 

... 

برایم دعاکنید 

  

 

این هم یکی از آخرین غزل هام بود   

و  انگار من مدتهاست دیگر اهل غزل و (قافیه های معطر) نیستم 

 

 

 

 

پرنده باش که از آسمان خبر بدهی 

 

  

که دل به پر زدن و جاده و سفر بدهی 

 

  

نه اینکه در قفس عادت قناری ها    

 

به نام عشق غزل های زرد سر بدهی   

 

پرنده باش که تا کودکی سرک بکشی   

 

که دل به منظره ای دور و دورتر بدهی... 

 

 

به خانه ای برسانی مرا که در بزنم   

 

صدا به حنجره ی خشک چوب در بدهی   

 

هنوز باغچه اش غرق در گل شب بوست   

 

که عطر گم شده ی مادر و پدر بدهی   

 

دوباره پر بزند بادبادک از دستت   

 

اگر به قصه ی پرواز بال و پر بدهی   

 

پرنده باش دل من که باز برگردی   

 

پرنده باش که از آسمان خبر بدهی ... 

 

فرض کن

با احترام به محمود دولت آبادی

با احترام به محمود دولت آبادی :

     فرض کن دفترچه تلفنت تبدیل شده به یک آژانس مسافرتی. هر کدام از شماره ها را به جایی دور برده ست... برادرت را برده کانادا به اردوگاه پناهندگان معطل. دوستانت را برده به سربازی... نشانی قرارت را گم شده در خیابانهای پرت در سالهای بعد... و  عشقت  را اساس کشی کرده ... طرح کوچه ات را برده به نقشه بزرگراه بعدی شهرداری...  مادرت را برده... برده به دورتر به دورتر ... به گریه میافتی...  اشتباه فرض کرده ای... اما بیشتر از این دو نیست... یا همه ی جهان را به سفر برده است... یا تو یادت رفته برای برگشت بلیط بگیری...

بله منم گاهی منم

منم !

بله گاهی من همین منم

کم و بیش دست و پایم را جمع میکنم

برای صندلی خالی تکان میدهم

گاهی که من منم

گاهی که از جنوب می آیم

ناشناس این خیابانها میآید و

ساک کهنه ای میدهد دستم

بی خیال دستی که نیست 

تویی؟

برایم از عطر تنباکو بنویس

گاهی دود قهوه خانه ها به گریه ام می اندازد

کنار ترمینال جنوب

 

حالا که تویی

دستم را تا بزن

دست کن به این جیب و

فال بگیر

منم

همان گاهی که رد میشوم

صندلی خالی را میشناسم

تویی!

همان که از دستی که نیست

ناشناس خیابانها را میشناسد

من که برایتان میگویم

دو سه خیابان را بلد است

که اطراف ترمینال جنوب

برای مسافران داد مزنند

قهوه خانه ای هم آنجاست

که دود قلیان هایش

نسبتی دارد با دریا و بازار آشنا

آنجا که حتی ساکم را جا گذاشتم

تویی؟

آنجا که هستی از عطر تنباکو بنویس

گاهی دود قهوه خانه ها به گریه ام می اندازد

کنار ترمینال جنوب

 

گاهی که رد خور ندارد

جا می مانند حتما

همین من

همین بلیط معطل در جیب

این آستین تا خورده

تویی

: فال خوبی ست

 خیر است انشاءا...

 رفتن به دست تکان دادن نیست

 

و آخرین غزلم:

 

دلم نخواست که از خواب های تو بپرم

به خواب می روم و باز می زند به سرم

کدام خواب مرا برده سمت آن کوچه

دوچرخه می شوم و با شتاب می گذرم

رکاب می زنم اما فرار ممکن نیست

به هر طرف بروم نا گزیر پشت درم

و زنگ می زنم آرام مثل آهن در

که خیس می شود از پشت پلک های ترم

حیاط خانه پر از سایه من است که تند

دویده ام همه ی کودکی به دور و برم

به خانه می روم و طاق ماه پوسیده

و روی طاقچه لبخند مادر و پدرم

و سایه ای ست سرک می کشد به ایوانها

کسی که دست تکان داده لحظه ی سفرم

که قاب عکس شده ست وبه روی طاقچه اش

چه مادرانه دعا کرده است پشت سرم

تمام عمر کسی منتظر شده ست مرا

و باد نیز نیاورده پیش او خبرم

و پشت پنجره ی آشنای همسایه

تو گریه می کنی و عاشقانه می نگرم

کدام سنگ به این شیشه های رویا خورد؟

دلم نخواست که از خوابهای تو بپرم

 

 

 

برای نوشتن این شعر

 

 

 

 

برای نوشتن این شعر

سو سو ی ستاره ای هم ندارم

چه برسد به ماه

که در دفترم سرک بکشد...

باید به همین تیر چراغ برق دل خوش کرد!!

تا دلیلی برای ولگردی این خیابان

و نبودن ماه پیدا شود

باید برایشان شعری نوشت

حتی با ذغال

حتی بر دیوار

بی دفتر روشن از نور

باید به همین پرسه ها دل خوش کرد

بی ماه

بی ستاره