سیب
محمد حسین ابراهیمی
از خواب که میپرم بسترم هنوز بوی سیب میدهد. شاخهها به اتاقم سرک کشیدهاند. توی خیابانی که ابتدا شبیه درخت نبود خودم را گم میکنم. آه! کوچه علی چپ کجاست؟ آی کوچه علی چپ! چرا رو نشان نمیدهی؟
پس کی از این خاطرات تلخ بیایم بیرون. شاید تو هم که مرا میخوانی، فکر کنی که دیوانهام. اما این طورها هم نیست. هر چه هست زیر سر این نویسندهی لعنتیست. چندینبار خواستم از خودکارش فرار کنم تا شاید بتوانم به کاغذهای دیگری برسم. هر بار که در نیمههای شب بیخوابیش میگرفت و از خواب بیدار میشد، من مجبور بودم به جای او توی این جنون بیپایانِ این زندگی مسخره رها شوم. باید جای تمام مردم دنیا رنج بکشم. اوایل خیال میکردم من، یک مسیحم و او حتماً خدا است؛ اما من، پسر او نبودم. بعدترها با خود گفتم؛ من اصلاً او را ندیدهام. حتی هیچ دلیل عقلی و تجربی برای وجود او پیدا نکردهام. تنها چیزی که میدانم، او زمانی نوشته است که من باشم. و بعد من به وجود آمدم و توی یک داستان مسخره گیر کردم. مثل خیلی از متنهای دیگر که اصلاً نمیخواستند در موقعیت زمانی و مکانی ِ روایتشان واقع شوند. اما چه میشد کرد. ولی من یک تفاوت اساسی با همه متنهای جهان داشتم. من اصلاً نمیخواستم وجود داشته باشم تا نیازمند هیچ تأویلی نباشم حتی نیازمند هیچ مدلول و تنها قائم به ذات خودم، در دنیای خودم. میخواستم از زیر خودکار نویسنده بلکه حتی از توی ذهن او هم فرار کنم و در متن ِ محظ رها شوم. نمیخواستم هیچ ذهنی مرا آلوده کند. این شد که تصمیم گرفتم فردا صبح که از خواب بلند میشوم، از تواناییهای دنیای متن بر علیه تمام جهان ِ خارج از متن استفاده کنم. تا بتوانم جنون نوشتن را برای او تبدیل به جنون تأویل کنم. ولی مشکل اصلی من این بود که در وجود نویسنده و حتی در وجود متنهای اطرافم هم شک کرده بودم. پیش خود گفتم؛ شاید اصلاً همهی این متنها یک بازی یا یک رویا باشد و قرار است برای عذاب دادن من، همراه من تأویل شوند. حتی من به وجود خودم هم شک داشتم. حالا باید با کسی که اصلاً به وجودش ایمان نداشتم میجنگیدم. من فقط هرآنچه از حوادث در واژه واژهام جامانده را برایتان بازگو میکنم.
هنوز، از که خواب بیدار میشوم، بسترم بوی سیب میدهد. عجیبتر آن است که هر لحظه، هرجا که باشم این سیب به نوعی خودش را به من میرساند. تازه از خواب بلند شده بودم. اینکه یک روز جدیدِ دیگر از سیب شروع شده است تعجبی ندارد.
اینکه تمام چیزهای دنیا بوی سیب میدهد اصلاً عجیب نیست؟! میدانستم باید این معما را حل کنم. میدانستم که این عطر سیب مرا به تصاویری دور پرت میکند. باید از یک جا شروع شده باشد. از ترس شامپویی که عطر سیب بدهد سالهاست از حمام فرار کردهام. دستهایم را با صابون نمیشویم. دوباره با همان حالت جنونآمیز، توی خیابان میروم. توی خیابان، ماشینهای زیادی از کنارم رد میشوند. کامیون را که میبینم خشکم میزند. پشت کامیون به جای شعرهای مسخره، یک دستخط دبستانی نوشته، سیب...
توی کوچههای هفت سالگی با هم میدویم. آنگونه میخندیم و دست هم را گرفتیم که انگار اصلاً قرار نیست این روزهای بلند تابستان تمام شوند. و روزهای ما با مهر و مدرسه کوتاه بیایند. کتابهای مدرسه پر از سیب است و همیشه پسری که مادر بزرگش را خیلی دوست دارد، از مادر بزرگ برای تو هم سیب میگیرد.
یکی از همین روزها بود که آن کامیون سیاه به کوچهمان آمد. من با کیف روی دوشم، از آب بابا برمیگردم که میبینمش. چرخهای بزرگش حتماً خیلی از بچه گربهها را یتیم کرده است. کامیون ِ سیاه، دهانش را باز کرد و یکی یکی همه وسایل خانه شما را خورد. حتی به چرخ خیاطی مادرت که پر از سوزن بود هم رحم نکرد. همه را یکجا بلعید. حتی روی آن آب هم نخورد. حتی هیچکس پشت سرتان آب هم نریخت. سوار که شدی هنوز سیب در دستت بود. اما من با پاهای خودم خیلی دویدم پشت سر کامیونی که تو را دزدیده بود. اما مگر میشد، چند کوچه چند خیابان چند چهار راه دنبالش دوید...
ماشینها بوق میزنند و از کنار مردی که در طول خیابان میدود میگذرند.
روی زمین میافتم و توی پیادهرو چشمهایم را باز میکنم. اطرافم مردم سکههای زیادی ریختهاند. خندهام میگیرد و ناگهان هم میزنم زیر گریه...
سفرهی عقد را چیدهاند و ما برعکس توی آینه افتادهایم و به هم نگاه میکنیم. قند میسابن دو همه منتظر صدای تو هستند. که ناگهان بله. مادر من که حالا خیلی شبیه مادر بزرگ شده است، سکهها را توی هوا میریزد و همه بچههای فامیل سکهها را جمع میکنند. فقط یکی از آنها که خیلی به نظرم آشناست اما نمیشناسمش توی درگاه به من خیره شدهست و به سیبی دندان میزند. میخواهم صدایش کنم اما صدایم در هلهلهها محو میشود و او دور میشود دور...
توی درگاه ایستادهام. مادر بزرگ توی اتاق به مخده تکیه داده و به من لبخند میزند. یک دندان دیگر به سیب میزنم و با خودم فکر می کنم اگر تو را یک روز پیدا کنم میآورمت توی همین اتاق دستت را میگیرم و فقط نگاهت میکنم. ساعتها نه روزها. روزها نه سالها. سالها نه قرنها. قرنها بدون آنکه فکر کنم چه میگویی فقط به آهنگ کلامت گوش میدهم بعد با خودم فکر میکنم چقدر برای این حرفها کوچکم. هنوز نمیتوانم تا صد بشمارم. اما قرن حتماً همان صد است که دستم یا بهتر بگویم ذهنم به آن نمیرسد. من که نمیتوانم سیبم را از یک کامیون سیاه پس بگیرم. من که نمیتوانم تا آخر دنیا بدوم. باید توی خیابانها بدوم. میدوم و دور میشوم. دور...دور...
من همیشه خیلی دور بودم. یک شهر دور جایی که دستم به تو نمیرسید و تو نمیتوانستی از خانوادهات دل بکنی.(یا شاید هم...) تهران جای خیلی خوبی برای من نبود. اما کامیونهایش خیلی با تو راه میآمدند. توی اتاقم آنجا هر لحظه وقت پیدا میکردم میآمدم تا به تو سر بزنم. دیدم توی یک اتوبوس خالیام که راننده هم ندارد. با سرعت زیاد به سمت تهران میآمدیم -من و اتوبوس-. بالای یکی از کوههای کنار جاده، مادر بزرگم ایستاده بود که اول نشناختمش. بعد که یک سیب به من تعارف کرد فهمیدم خود اوست. خیلی زود مادربزرگ به عقب جاده پرت شد. رسیدیم تهران. چارراه مدرسه را رد کردم. اولین خیابان، دومین کوچه، پلاک هم پلاک خود شما بود. از اتوبوس پیاده شدم تا زنگ خانهتان رابزنم. یک کامیون سیاه منتظرم بود. صدای تصادف و بعد بوی سیب. در اتاقم به هوش میآیم. اگر تو در را باز میکردی همه چیز درست میشد. من به آن خیابان لعنتی نمیرسیدم میدانم...
یک نفر توی خیابان میدود و ماشینها با بوقهای ممتد از کنارش رد میشوند. او اما توجهی ندارد. میخواهد به آخر دنیا برسد. اگر انتهای رد پای او آخر دنیا باشد. ابتدای دنیا باید اول رد پایش باشد. این فیلم را به عقب برمیگردانیم که صحنه روی تمام رخ تو کلید میخورد.(همیشه میدانستم جهان با تو شروع شده است) اما چه اتفاقی افتاده که مرد اینطور توی خبابانها... باید فیلم را کمی بیشتر به عقب برگردانیم مثلاً یک هفته قبل...
تو با مردی که بی شباهت به آن کامیون سیاه نیست از همین خیابان رد میشوی. ناگهان مرد دست تو را میگیرد.
- نه! –نهای که زیاد هم نه نیست-
- بزار رد شیم. خطرناکه! اگه یه ماشین...
تحمل این صحنهها را ندارم. داد میزنم و میزنم توی خیابان. ای کاش یکی از همین ماشینها راحتم میکرد تا هیچوقت سرباز جلوی سفارت سوئیس حسرت نمیخورد و آه نمیکشید...
با هم از خیابان الاهیه بالا میرویم. درست جلوی سفارت سوئیس که سرباز بد بخت آه میکشید. آنوقت که هر کس ما را با هم میدید حسودیش میشد. آنوقتها که من به روی خودم نمیآوردم وقتی میروم شهرستان تو... کامیون سیاه... ماشینها که با سرعت... دست تو که... دست او که...
اصلاً به روی خودم نمیآوردم. بعضی وقتها با خودم فکر میکنم مردها خیلی بدبختند. اگر مردی به زنش خیانت کند، زن همه جا داد و بیداد میکند و دادگاه و نفقه و مهریه و طلاق و آزادی و عشق آزاد و... و هزار و یک کوفت دیگر. اما اگر برعکس... مرد بدبخت چه کار میتواند کند از ترس اینکه زندگیاش تباه شود لال میشود. لال شده بودم و از خیابان الهیه بالا میرفتیم. تو گفتی:
- دیروز مریم آپارتمانش را به من نشان داد
- خوب چه طور بود؟
-هی...(بیشتر شبیه حیف بود) به منم گفت میتونم بیام همان طبقه واحد روبهرو بشینم .برای اونا که این چیزا... ولش کن... هی...(بیشتر شبیه حیف بود)...
نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. رسیدیم جلوی قصر مرادیها. نمیخواستم بروم بالا. آنجا بوی سیب نمیآمد هر چه بود یک کامیون بود که هی دود میکرد و الکل میخورد. نمیخواستم بنشیم و یکی مثل کامیون عرق بخورد و من نگاهش کنم. کسی باید میکشتمش. یا نه اصلاً او چه کاره بود باید تو را... تو را... که آسانسور رسید پایین و درش باز شد. مریم بیرون آمد. خواست با من هم دست بدهد. دعوتم کرد بیایم بالا. اما من آن بالا مزاحم بودم. تو هم نمیخواستی من را بالا بیاوری. همانجا به سرم زد دستت را بگیرم به زور هم که شده از این قصر فرار کنیم. اما دیر شده بود. دستت را گرفتم و خواستم بدوم. محکم ایستادی. دلت آن بالا بود. من اما چند قدم با خودم کشیدمت. مریم داشت داد و بیداد میکرد شاید هم خندهاش گرفته بود. به تو گفته بود که چطور با این دیوونه زندگی میکنه. از خواهر کامیون هم بیشتر از این انتظار نداشتم. وقتی هم تو برای همیشه مرا رها کردی و رفتی برایت کارت تبریک فرستاده بود. یادت که میآد. هی...(هی بیشتر شبیه حیف بود)...
زدم بیرون. همهی راه توی چشمهای من غرق شده بود. و آسمان بوی نم میداد. رسیدم جلوی سفارت سوئیس. سرباز داشت روی درخت چنار یک سیب میکشید(بعدها فهمیدم او یک قلب کشیده بوده. من اما در زندگی همه چیز را سیب دیدهام) چشمهای مرا که دید شکه شد. سرم را گذاشتم روی شانهاش و آسمان بغضم کمی سبکتر شد. سرباز ِ ناباور را رها کردم و از توی کیفم یک کاغذ درآوردم. خواستم نامهای به امام زمان بنویسم. همیشه با هم صحبت میکردیم. من اما ادب نداشتم. رهبران خیلی از فرقههای خرافهپرست حتی برای مقلدینشان پول میفرستادند. من هم گفتم که بی آداب گلایه میکردم. خواستم نامهای به امام زمان بنویسم که خودکار را پیدا نکردم نامه را تا زدم و توی رودخانه الاهیه انداختم زیر لب گفتم؛ خودتان بهتر میدانید...
خودتان بهتر میدانید ادامه این ماجرا به کجا میرسد.
این متن پشیمان شده بود. هی دست و پا میزد هی میخواست به آن کودکی برسد که عطر سیب داشت. اما دستش به نویسنده نمیرسید. رابطه متن و نویسنده دو طرفه است. مثل رابطه انسان و خدا. شاید متنها بیش از آن که در غیاب مولف تأویل شوند با شهادت مؤلف خوانش خواهند شد.
با شهادت مؤلف. شهادت... شهادت...
یک شب توی خانه که بودم سرم را از پنجره کردم بیرون. خیابان پایین شبیه جادههای شلمچه شده بود. من رانندهی یک آمبولانس بودم و تو(شاید هم یک فرشته بود) پرستار آمبولانس شده بودی. من سعی میکردم از دست کامیون عراقی پر از سرباز فرار کنم. باید به موقع به خط میرسیدیم که راه را گم کرده بودم. و این کامیون لعنتی با آن همه سرباز... ناگهان موشک بود یا تنها یک تیر نفهمیدم. اما همه چیز ساکت شد. فقط سیب بود و سیب بود و سیب... حتی اتمهای ما هم یکی شده بود. آنقدر که حتی صبح که بیدار شدم هر چه گشتم هیچ اثری از آمبولانس سوخته پیدا نشد. ما با همهی مولکولهایمان دود شده بودیم. فقط بسترم بوی سیب میداد... من هیچ وقت دیگر آن فرشته را ندیدم.
***
داستان همین جا تمام میشود. شما میتوانید بر اساس افکار، ادامهی داستان را حدث بزنید. اما من این اواخر لابهلای کاغذهای محمدحسین ابراهیمی، نوشتهای پیدا کردهام که میتواند به شما کمک کند تا تکههایی این پازل را راحتتر به هم وصل کنید.
من اما اصلاً آنجا نبودم که تمام شد. شهدا دستم را گرفتند. برای دکور یادواره شهدای دانشجویی رفته بودیم سنگر درست کنیم. دوستان خوبی داشتم. حلقه دستم بود. اما گونی را گره که زدیم و بار وانت کردیم دیگر ندیدمش. شهدا از دستم درش آوردند. بوی سیب میآمد. فهمیدم جای دیگری همه چیز تمام شده. بوی سیب میآمد و کودکی روبهرویم ایستاده بود و داد میزد سیب سیب...