فرض کن

با احترام به محمود دولت آبادی

با احترام به محمود دولت آبادی :

     فرض کن دفترچه تلفنت تبدیل شده به یک آژانس مسافرتی. هر کدام از شماره ها را به جایی دور برده ست... برادرت را برده کانادا به اردوگاه پناهندگان معطل. دوستانت را برده به سربازی... نشانی قرارت را گم شده در خیابانهای پرت در سالهای بعد... و  عشقت  را اساس کشی کرده ... طرح کوچه ات را برده به نقشه بزرگراه بعدی شهرداری...  مادرت را برده... برده به دورتر به دورتر ... به گریه میافتی...  اشتباه فرض کرده ای... اما بیشتر از این دو نیست... یا همه ی جهان را به سفر برده است... یا تو یادت رفته برای برگشت بلیط بگیری...

بله منم گاهی منم

منم !

بله گاهی من همین منم

کم و بیش دست و پایم را جمع میکنم

برای صندلی خالی تکان میدهم

گاهی که من منم

گاهی که از جنوب می آیم

ناشناس این خیابانها میآید و

ساک کهنه ای میدهد دستم

بی خیال دستی که نیست 

تویی؟

برایم از عطر تنباکو بنویس

گاهی دود قهوه خانه ها به گریه ام می اندازد

کنار ترمینال جنوب

 

حالا که تویی

دستم را تا بزن

دست کن به این جیب و

فال بگیر

منم

همان گاهی که رد میشوم

صندلی خالی را میشناسم

تویی!

همان که از دستی که نیست

ناشناس خیابانها را میشناسد

من که برایتان میگویم

دو سه خیابان را بلد است

که اطراف ترمینال جنوب

برای مسافران داد مزنند

قهوه خانه ای هم آنجاست

که دود قلیان هایش

نسبتی دارد با دریا و بازار آشنا

آنجا که حتی ساکم را جا گذاشتم

تویی؟

آنجا که هستی از عطر تنباکو بنویس

گاهی دود قهوه خانه ها به گریه ام می اندازد

کنار ترمینال جنوب

 

گاهی که رد خور ندارد

جا می مانند حتما

همین من

همین بلیط معطل در جیب

این آستین تا خورده

تویی

: فال خوبی ست

 خیر است انشاءا...

 رفتن به دست تکان دادن نیست