غزل آبکی بی ادعا

 

  چند روز بعد از کرمان به مشهد رفتیم همه ی بچه محل های تهرانی ام جمع شده بودند همسایه عزیزمون مجید سعدآبادی ... محسن رزوان گل... محمد حسن خندق آبادی عزیز ... ( جای خالی حبیب محمدزاده)... مجید اسطیری (رفیق خاورانی مان) ... و شاعران مطرح و خوبی که شعرهایشان باعث میشود خجالت بکشم یک غزل به این سادگی برایشان بنویسم ... منظورم دقیقن سید مهدی موسوی ... مونا زنده دل... زهره جعفر زاده ... فاطمه اختصاری... و ماندانا ابری... و بسیاری از دوستان که این روزها کارهایشان در غزل باعث میشود من جددن خجالت بکشم پستی را آپ کنم ... آن هم با یک غزل آبکی... جددن این جند وقته غزل های خوبی خوانده ام... (اگه باور نمیکنید سری به وبلاگ همین دوستان بزنید به عنوان مثال به وبلاگ خانوم جعفر زاده)  ولی من این غزل را  آبکی نوشتم نمی خواهم بدانید که منظور من از آبکی چیست... معمولن وقتی که کاری زیادی حالم را بگیرد... اما شما هر جوری دوست دارید حساب کنید... اما من به نوشتن این غزل آبکی همانقدر احتیاج داشتم که به آب (همیشه نمیشود آوانگارد و پست مدرن بود) :

       

            این ماه مرده ست و به روی آب خوابیده ست

         آرام؟ نه ...  با موج ها بی تاب خوابیده ست 

         یک شب خدای آسمان ها بود و ... حالا نیز

         غرق لجن در گوشه ی مرداب خوابیده است

         فرقی ندارد   (مرده  یا  زنده)   زمانی که ...

         روز و شبش را تا ابد در خواب... خوابیده ست

         من سرنوشت بی سرانجامم من آن ماهم ...

         ماهی که دور از سایه ی مهتاب خوابیده ست

         من ماه مردابم...  ولی  مهتاب  آن بالا ست

         در آسمان دور از من و این آب خوابیده ست

 

                

جشنواره شعر رضوی کرمان

 

چند روز پیش بود که چمدانم را دوباره بستم و از هتل پارس زدم بیرون دوباره برمی گشتم سیرجان اما خوشحال بودم که کرمان برای چند روز دوباره این همه شاعر و خبرنگار و منتقد در خودش میدید یادم آمد اصلن دوست نداشتم به این شکل به این جشنواره بیایم یادم آمد که سیرجانی های عزیز و محترم هم زیاد از رفتن من و محمد حسین پور معصومی به جشنواره راضی نبودند حتی در هفته نامه های محترمترشان هم اعلام کردند... اما حالا خوشحال بودم که محمد حسین پورمعصمی نفر اول این جشنواره شده...

دیداری با همه ی دوستانی که مدتها ندیده بودمشان خالی از لطف نبود

 

غزلی که در جشنواره شرکت دادم همان کاری بود که در سیرجان خواندم حتی بعدن آن را عوض نکردم با این اثر که بیشتر دوستش دارم:

 

از دانه های آن سال ارزنی نمانده حتمن

اما این کاغذ به یاد دارد هنوز

نک زدن های آن همه پر سپید را

 

از کبوتر های آن سال پری نمانده اصلن

اما دستهای مادر هنوز دانه می ریخت

مثل پنجره ای که شلوغ گنجشک هاست

 

از گره های آن سال مادر بزرگ

صفحات بعدی آلبوم پر از عکس های دائی ها و خاله ها شد

اما هنوز گره مانده بر ضریح عکس

 

این عکس که این همه شاعر نیست

هرچه هست زیر سر این عکاس است که سرش را گذاشته روی دوربین

همانکه شما نمی بینید

همان که  می خواست ضریح را به عکاس خانه بیاورد

اما گنبد و گلدسته ها را نتوانست

من که نبودم

قاب عکس میگوید:

پدر بزرگ ایستاده  و همه ی بچه های قد و نیم قد کنارش

مهم نیست که ضریح همان باشد

همان که نخ چادر گلی مادر را گره خورده بود