غزلی از یوسف برای خدای ناصره

 

سلام شاید دیر کردم .... اما بعد از جشن شبهای شهریور حق بدهید که فکرم مشغول باشد... باید فکری برای تخصیص جایزه به مشکلات روزمره میکردم... اما حالا می توانم باخیال راحت برای شما بنویسم ( شاید هم برای خودم )

 

غزلی از یوسف برای خدای ناصره

 

یوسف نبوده ام که خریداری ام کنید

زندان شوید و بعد نگهداری ام کنید

در جشنها و قصر عزیزان چه کرده ام؟!

باید دچار بی کسی و خواری ام کنید!

تعبیر خواب مسئله کهنه ای شده است

حالا جواب عالم بیداری ام کنید

دریا شدن چه فایده دارد درون چاه

خوب است اگر به خون خودم جاری ام کنید!

خون دروغ پیرهنم را سیاه کرد

اینبار صادقانه عزاداری ام کنید

من به برادرانم امیدی نداشتم

ای گرگها .......... مگر که شما یاری ام کنید!!!

 

غزلی برای شهری که ...

(هنوز دوست دارم تهران را... و محله های قدیمی را ...و خاطره دوستانی که این شعر به آنها تقدیم می شود : حمید رضا شکار سری ... میلاد شکرابی... حبیب محمد زاده... مجید سعدآبادی... علی عابدینی... جواد محمدی... سید مهدی حسینی... مینا مومنی پور... نرگس سادات موسوی...  سمیرا نوروزی...  شراره کامرانی و  برادر کوچکم آرنگ که حالا بزرگ شده است)

 

  .......

شناخته اند مرا کوچه ها ... خیابان ها ...

سوال کرده ام از بس نشانی از آنها

کدام کوچه وفا دار مانده قولش را ؟؟

هنوز منتظرم می شوند آبان ها ؟؟

کجاست کوچه ی باریک... آنقدر باریک ...

که راه یک نفر است از میان مهمان ها

هنوز ... پنجره ی باز احتمالی تو

نگاه میکند از کوچه ها ... خیابان ها ...

هنوز ... اول آبان ... قرار مان اما

چقدر طی شده پاییز ها ... زمستان ها ...

هنوز میبینم ... باز ، آمدی آن روز ...

بدون چتر ...  سراغ قرار باران ها

صدا که می زنمت.... از درست ، پشت سرت ...

زنی به جای تو برگشت.. گفت: هی؟؟! هان!؟! ها!!!

زنی که روسری او فقط ، شبیه تو بود

به من نگو که شبیه هم اند انسان ها

دوباره می روم و ... دور می شوم در مه ...

به سمت دور ترین جاده سمت پایان ...

(سلام.... به تو که اومدی در توضیح نظر خانوم نوروزی....
من بچه هایی را که دیدم... چند روز پیش در سفرم به تهران دیدم و .... در این وبلاگها به شعر سر می زدند به یاد آوردم وگر نه ... کسانی بودند که همه جا گفتم... بعد از هک شدن وبلاگ من ... مرا به ادامه این راه امیدوار کردند که اصلن اسمشان جا مانده... کسانی که  برای من ننوشتند از انتقام و مرا دلداری دادند خواهر و برادرم بودندو کنارم ماندند و من اصلن اسمشان را در تقدیمیه این شعر نگذاشتم ...  کسانی که امید و مهربانی خواهرانه و برادرانه ام بودند... کسانی چون: سعید رفیعی.... سمیه کرمی ... سمیه سادات حسینی... محمود حبیبی ... و همه دوستانم... )

پل شکسته

 

با فروتنی واحترام به محمد حسین پور معصومی

شهر بودو

میم نداشت صفحات خاکی اش

شبها پشت پنجره آه میگذاشتیم که بتابد

شهر بودو

یکی که نوشته بود از آنسوی پل

یک کتاب که هیچ فصلی نمیخورد

اما از (مرد) ؛ تنها (رد) ی به جا مانده بود

قهرمانان در اوراق زرد

کوچه به کوچه خوراک موش شدند

چقدر مسافر رفت و برنگشت

اما میم از سرانگشتت افتاد روی مه پنجره

ماه چشم باز کرد

روی زمین ریخت پاییز

و تمام شهر در خطوط نانوشته سُر خورد

به سمت پلی که باید میشکست

پایین پل نوشته بود

امضا : میم نقطه پاییز

۳شعر تازه

 

دو شعر تازه یکی برای همه ... دومی برای خودمان...  و سومی از زبان من

 

 

 

۱- به همه ی جام که جهانی نشد

 

مرد بدبخت هیچ روز نامه ای نداشت   نیامد   ننوشت

که عکسی از گلهایش داشته باشد

یادش به جایی دور می گفت هی:

(به سلامتی ایران داغ کردم امشب

همان ویران کوچکم در کوچه های خراب برلین

در کوچه های خراب برلین که نمی شد

گل کوچک بزنیم به لبانت ایرانم

داغ کردم به سلامتی ایرانم)

مرد بدبخت هیچ روز نامه ای نداشت   نیامد   ننوشت

یک روز ساده به خانه نرسید

پشت پرده های دیشب جا ماند

مست توی یکی از کوچه های خراب برلین سرکشید

جامی را که جهانی نشد

هیچ جا از او ننوشتند

مرد بدبخت هیچ روز نامه ای نداشت   نیامد   ننوشت

 

 

۳- با احترام و فروتنی به مانا نیستانی:

 

بیا حداقل شمعهایت را فوت کن

روشن کردن این شعر با من

تولد و آهنگ و شعرش هم

یادم رفته بود ممنوع شده ای...

پس قرار شد با همه ی بی سیاستی ام

شعر عاشقانه بنویسم:

برای تو یک نی کم است یک نیستان می زنم

من که نی ستانی ... من که نی....می... ز..... د ..... م

من که نی هی نی هی

هی هی من که چوپان هم باشم ابرها را با چوب نمی زنم...

باتون گذاشته اند برای زدن....

من که هی نی هم نمی .... ز.... د....م....

یکی هی نی ستانی بود

یکی هی مانا نیستانی بود

یکی نبود و یکی بود

که همه ی نی ها میله های راه راه شد

و شعر با زندان ترین میله ها تمام شد

 

۳- من

 

من حتمن خیلی شاعر بود...

 

خیلی نوشت....

 

آنقدر که در هر ورق هر شعری که خواندم..
 

با نحو زبان در اولین شخص من بود

 

شعری برای ... گلویی بریده...

 

 

از خودکارم که شعری برایت گریست 

حتی چشمی که مینویسم

                               نقطه

                                      نقطه

                                             نقطه

                                                   برای تو میگرید!

می بینی!

کلمات دوره ام کرده اند

مرا به تخته سیاهی می برند که می گفت آب یک بخش است

اما تو همه آبها را بخشیدی

حتی نقطه اشکهایی که از چشمهای متن فرو رخت

تا شعری گریه کرده باشم

حتی حالا که جوهری ندارم