اعتراف

 

 

 - داستان اعتراف

 

سلام الان خیلی از شب یلدا گذشته اما من هنوز دعوت به بازی محمد حسین پور معصومی را عملی نکردم... من میخواهم اعتراف کنم و پای خیلی ها را بکشم وسط اول از همه پای یک مرد خط خطی که شاید زیاد اهمیت نداشته باشد این مرد خط خطی پایش زیاد اهمیت ندارد دستش زیاد اهمیت ندارد موهایش زیاد اهمیت ندارد... خودش هم زیاد خیره میشود به من با چشمهای غمگین و نافذش... با آن صورت نتراشیده که به جایش خیلی خراشیده.... کسی که سایه اش در جلوی نور چراغ میلرزد و از آینه حرف نمیزند فقط از آینه خیره میشود و انگار میترسد این حتمن با سطر (سایه اش جلوی نور چراغ) ارتباط دارد.... این قیافه ی یک مرد خطخطی است که همیشه با من بوده... بچه که بودم نقاشی اش را میکشیدم... یک آدمک (چوب چوب یه گردو) که صورتش کاملن خطخطی شده بعد همه خیال میکردند من از نقاشی ام خوشم نیامده خطخطی اش کرده ام....  اما حالا صبح ها می بینمش که صورتش را ناشیانه درون آینه اصلاح میکند و بیشتر خطخطی میشود... بعد زنگ میزند به حمیدرضا شکار سری و میخواند: ...من زخم خوردم از همه حتی از آینه / از عکس بی تفاوت یک مرد خط خطی...( راستی گفتم شکارسری  یاد شکار افتادم ...من و مجید سعدآبادی بچه که بودیم باهم می رفتیم شکار... یعنی میرفتیم جلسه شکار... فکر نکنی میرفتیم شکار یاد میگرفتیم... یکی که اون موقع ها ریش داشت و موهای جلوی سرش در مسابقات کشتی کنده شده بود (شکار سری نفر دوم کشتی دانشجویی کشور در سال های ۷۰ است)من رفته بودم درس بخوانم که شعر هایم از شب شعر شکار سر درآورد بعد گفتند: شما برنده شدید باید برید به آقای شکارسری خودتونو  معرفی کنین؛ من ترسون پرسون رفتم سراغ همان سری که کشتی زیاد دیده بود بعد گفتم شکارچی تویی؟؟ خندید؛ بعد رفت تنها در یک کتابخانه که اسمش شهیدی بود تا با ساختار بازی کند و بعد ما ها را بازی داد مثلن میگفت کتابخانه شهیدی با جنگ رابطه تداعی دارد و به همین خاطر مجید و من چند بار جانباز شدیم .... به خاطر اینکه در بین راه با لات و لوتا دعوا میکردیم... من و مجید زندگی عجیب و غریبی داشتیم با هم همسایه بودیم بعضی وقتها می رفتیم و کوجه را می بستیم... بعدها که من به خاطر شرارتهای بیش از حد از خانه اخراج شدم و به یک مدرسه شبانه روزی نظامی رفتم (جددن یک پادگان بود) مجید یواشکی از روی نرده ها میآمد داخل مدرسه نظامی و برای هم دوره ای هایم ساز دهنی می زد البته این مربوط به شبهایی می شد که خونه نمی رفت... چون روزها جلوی یک هنرستان ساز دهنی میزد... گاهی هم با هم می رفتیم داخل قهوه خونه ی محل شعرای لوطی وار زمزمه میکردیم راستی ( محمد حسین پور معصومی که هنوز به اینجای داستان نرسیده و هم اکنون در راه رسیدن به این داستان سوار کامیون FH میباشد بعدن میآید داخل همین قهوه خونه و قلیون بین راه را میدودد ویه چایی به نعلبکی مبزند: عزت زیاد اخوی داستان اعتراف کدوم وره؟؟)... من و مجید با هم حتی بعضی شبها از شدت شرارت می رفتیم داخل پارک می خوابیدیم. بعد تر من و مجید درسهایمان را به جای هم خواندیم و به جای هم امتحان دادیم یعنی وقتی قرار بود من بروم در نظام و تا آخر عمرم یک نظامی بشم مجید به جای من رفت سربازی و من هم به جای مجید رفتم امتحان فیزیک دادم... نزدیک بود مرا بگیرند که من اسم مجید و خطخطی کردم و از امتحان زدم بیرون که یکدفعه بیرون جلسه مرا گرفتند و خطخطی ام کردند این شد که مدت ها شغل شریف امتحان دادن را برگزیدم و به جای همه ی بچه های محل رفتم امتحان دادم و سال ۷۹ همه ی بچه محل ها باهم دیپلم گرفتند...مجید چند دفعه قرار بود بمیرد. دفعه ی آخر در حادثه آتش سوزی مسجد ارگ بود که خبر ش  را هم من و میلاد به همه دادیم و مجید آنقدر محبوب شد که نگو!! اما بعدن معلوم شد که من اشتباه کردم و مجید به خاطر یک تشابه اسمی همچنان زنده است البته مجید سعد آبادی هر ۵ شنبه میرود بهشت زهرا و از آن مجید۲ی که شهید شد قدر دانی میکند... خدا رحمتش کند از دوستان حبیب بود و البته مجید۱ هم از دوستان حبیب است اما مجید۱ حتی در زلزله ارگ کرمان هم تکان نخورد و همه چیز را خطخطی کرد... مخصوصن مرا فرستاد کرمان! حتمن به تلافی آن دفعه ای که اسمش را سر جلسه امتحان خطخطی کردم رفت یک روزنامه قبولی دانشگاه خرید و ودر اسم مرا خطخطی کرد...

     نمیدونم راه خونه حبیب محمد زاده به کدام سمت گذشت از جلوی کتابخانه من و مجید و میلاد شکرابی( شما زیاد تعجب نکنید کار میلاد حساب و کتاب ندارد همین طوری میپرد وسط داستان) را دید... ما چند نفری هر هفته می رفتیم شکار و من در یکی از همین جلسات شکار شدم ....  در ماجرا  نه خیال نکنید من حمید رضا شکار سری شدم من توسط یک پرنده سخن گو که  شکار سری از یک نژاد گم شده ی خارجی آورده بود شکار شدم و دو سال این قفس به من شکل خودش را داد من خط خطی شد بعد ها که محمد حسین پور معصومی با یک کامیون FH وارد بازی شد خیال کرد تو جاده با قمه خط ....خط خط خط خطی و شعر هایش را خط خطی کردبرگشت و گفت: لوتی کجا بودی که فغان علی خان اومده بود می خواست با مندحسن خان بچاقچی کشتی بگیره.... گفتم داداش شکارسری هم قراره داور باشه؟؟ گفت الان همه بچه یادشون رفته تو دو + یک ساله که سیرجونی... گفتم پس هیچ کس نمی دونه من دو ساله دارم با فغان علی که ۱۳۰ سال پیش تو مسجد امام زمون کرمون دفن شد حرف میزنم ... بعد دید محمد حسین سوارکامیون شدو رفت که خودشو به تشییع جنازه فغان علی برسونه چون از تنها باز مانده های فغان علی همین محمد حسین پور معصومی مانده....   من و حبیب و مجیدو میلا و محمد حسین۲ با هم هر هفته رفتیم شکار... امکا شکار شلوغ شده بود و کتابخانه ها و فرهنگسرا پر از پرنده ها یی که یکی یکی همه را شکار کردند و خطخطی و بعد که خطخطی بشوی خودت می شوی این کاره... من خطخطی شدم و رفتم سیرجان.... میلاد خط خطی شد و رفت گرگان... حبیب خط خطی شد اما چون خودش نمتوانست کارش را ول کند و برود جایی قفسش یا همان پرنده اش را بردند ... (از میان ما چند نفر انصافن حبیب پیش خدا پارتی داشت چون از خط خطی شدن نجات یافت و اساسن ساختارشکنی کرد و هم اکنون در خیابان های تهران به پرواز مشغول است) به یکی از  مجید هم که خطخطی شد رفت سریازی کلی توی خدمت به کارش گرفتند و تراشیدندش که شاید دوباره خطخطی شود و اما محمد حسین۲ امیدوارم که این یکی بنا بر تاریخ خطخطی به سمت تهران خطخطی شود...  آخر داستان را  کسی که خطها یپیشانی ام را خوب خوانده دارد میخواند از این دو + یک سال دو اش فقط به سگ دو و بد بختی گذشت اما این یک آخری که (+) شد  مهربان من خطوط پیشانی ام را خواند بعد از این همه من خیلی خوشحالم که این داستان قرار است مثل فیلم های ایرانی تمام شود برای شم هم همین آرزو را میکنم ... گول شکار سری را نخورید و ساختار جدید اما نامعلوم برای داستانتان انتخاب نکنید... راستی شکار مهربان من را در مشهد دید و کمی از من برایش تعریف کرد .... تا اینکه شکارسری گوشی را گذاشت و برق رفت

محمد حسین ۲ با FH برمیگردد میبیند همه رفتند خانه هایشان ... می خواهد دنبال من بگردد ؟! اما صورتش خطخطی شده بعد من به یاد قدیم تر ها نعره میکشم: آآآآآی ی ی ی کی داداش لوطی مارو تنها گیر آورده...

 

عریضه

یادم می آید من هم از عریضه نویس ها بودم داستان سیب در سایت لوح یادش هست راستش را بخواهید عریضه را برای کس دیگری نوشتم اما به دست رضا امیرخانی رسید... بعد رضا خان لطف کردو عریضه را به همراه داستانش در سایت لوح هک کرد... بعدن بعضی از دوستان داستان نویس هم همین گونه نوشتند... داستان و شعر و عریضه... ( خداکند داستان و شعرش نسبت به عریضه بیشتر باشد)

عریضه:

 

نقشه بردار این همه کاغذ لوله نکرده که موشک درست کند

گاهی از راه می شنودو

خطی میکشد

 

بیرون نقشه های معمولی

کوچه جستجوی تو را ادامه می دهد...

شهر اما چقدر پلاک و زنگ اشتباه دارد

خیابان همه اش یک طرفه می رود به شکایت    خانه

در عیضه نوشته است:

چقدر تابلو راهنما دارد

که هر سمت را بر حسب احتمالن می دود

...

میدان که اصلن شاعر نیست

از قید زمان هم سر در نمی آورد

اما تا کی باید گیج بزند...

 

نقشه بردار عریضه نمی نویسد

فقط  شکایت های گمشدن تو را تنظیم کرده

خیابانی که شلوغ بود دل پری داشت

میدان ... کوچه...

به رسمی جدید خط روی نقشه می کشید

نقشه بردار عرضه نویس نبود

غزل آبکی بی ادعا

 

  چند روز بعد از کرمان به مشهد رفتیم همه ی بچه محل های تهرانی ام جمع شده بودند همسایه عزیزمون مجید سعدآبادی ... محسن رزوان گل... محمد حسن خندق آبادی عزیز ... ( جای خالی حبیب محمدزاده)... مجید اسطیری (رفیق خاورانی مان) ... و شاعران مطرح و خوبی که شعرهایشان باعث میشود خجالت بکشم یک غزل به این سادگی برایشان بنویسم ... منظورم دقیقن سید مهدی موسوی ... مونا زنده دل... زهره جعفر زاده ... فاطمه اختصاری... و ماندانا ابری... و بسیاری از دوستان که این روزها کارهایشان در غزل باعث میشود من جددن خجالت بکشم پستی را آپ کنم ... آن هم با یک غزل آبکی... جددن این جند وقته غزل های خوبی خوانده ام... (اگه باور نمیکنید سری به وبلاگ همین دوستان بزنید به عنوان مثال به وبلاگ خانوم جعفر زاده)  ولی من این غزل را  آبکی نوشتم نمی خواهم بدانید که منظور من از آبکی چیست... معمولن وقتی که کاری زیادی حالم را بگیرد... اما شما هر جوری دوست دارید حساب کنید... اما من به نوشتن این غزل آبکی همانقدر احتیاج داشتم که به آب (همیشه نمیشود آوانگارد و پست مدرن بود) :

       

            این ماه مرده ست و به روی آب خوابیده ست

         آرام؟ نه ...  با موج ها بی تاب خوابیده ست 

         یک شب خدای آسمان ها بود و ... حالا نیز

         غرق لجن در گوشه ی مرداب خوابیده است

         فرقی ندارد   (مرده  یا  زنده)   زمانی که ...

         روز و شبش را تا ابد در خواب... خوابیده ست

         من سرنوشت بی سرانجامم من آن ماهم ...

         ماهی که دور از سایه ی مهتاب خوابیده ست

         من ماه مردابم...  ولی  مهتاب  آن بالا ست

         در آسمان دور از من و این آب خوابیده ست

 

                

جشنواره شعر رضوی کرمان

 

چند روز پیش بود که چمدانم را دوباره بستم و از هتل پارس زدم بیرون دوباره برمی گشتم سیرجان اما خوشحال بودم که کرمان برای چند روز دوباره این همه شاعر و خبرنگار و منتقد در خودش میدید یادم آمد اصلن دوست نداشتم به این شکل به این جشنواره بیایم یادم آمد که سیرجانی های عزیز و محترم هم زیاد از رفتن من و محمد حسین پور معصومی به جشنواره راضی نبودند حتی در هفته نامه های محترمترشان هم اعلام کردند... اما حالا خوشحال بودم که محمد حسین پورمعصمی نفر اول این جشنواره شده...

دیداری با همه ی دوستانی که مدتها ندیده بودمشان خالی از لطف نبود

 

غزلی که در جشنواره شرکت دادم همان کاری بود که در سیرجان خواندم حتی بعدن آن را عوض نکردم با این اثر که بیشتر دوستش دارم:

 

از دانه های آن سال ارزنی نمانده حتمن

اما این کاغذ به یاد دارد هنوز

نک زدن های آن همه پر سپید را

 

از کبوتر های آن سال پری نمانده اصلن

اما دستهای مادر هنوز دانه می ریخت

مثل پنجره ای که شلوغ گنجشک هاست

 

از گره های آن سال مادر بزرگ

صفحات بعدی آلبوم پر از عکس های دائی ها و خاله ها شد

اما هنوز گره مانده بر ضریح عکس

 

این عکس که این همه شاعر نیست

هرچه هست زیر سر این عکاس است که سرش را گذاشته روی دوربین

همانکه شما نمی بینید

همان که  می خواست ضریح را به عکاس خانه بیاورد

اما گنبد و گلدسته ها را نتوانست

من که نبودم

قاب عکس میگوید:

پدر بزرگ ایستاده  و همه ی بچه های قد و نیم قد کنارش

مهم نیست که ضریح همان باشد

همان که نخ چادر گلی مادر را گره خورده بود

 

پرایزنر

....

این چند وقت فقط پرایزنر گوش کردم حتی سی دی های پرایزنر را به دوست شاعزم محمد حسن خندق آبادی دادم که برای همه بچه ها تکثیر کنه... موسیقی وبلاگ هم از پرایزنز است که مربوط به فیلم قرمز از تریلوژی کیشلوفسکی می باشذ اما این شعر به پرایزنر هیچ ربطی ندارد!!!

 

۱..........

آستینهایم از دستها کوتاه تر...

انار اما آن بالا بود.

پیش از انار         پسری اغز جلوی پنجره ات رد شد

دستهایش را هنوز پنهان نکرده است

 

آستین هایم از دستها کوتاه تر...

پنجره اما آن بالا بود.

بعد از انار          تو دهان گشودی که چیزی بگویی مثلن

دستها هنوز لکه ای ندارند که لو بروند

 

آستین هایم از دستها کوتاه تر...

لب پنجره اما آن بالا بود.

لبهای تو اصلن قرار نبود چیزی بگوید مثلن

دستم رو نشود

لو نرود انازی که ذهان گشوده به دستم

لب پنجره ای که پنهانی سرخ بود

و پسری که می گذرد

با آستین هایم از دستها کوتاه تر...