و آخرین غزلم:
دلم نخواست که از خواب های تو بپرم
به خواب می روم و باز می زند به سرم
کدام خواب مرا برده سمت آن کوچه
دوچرخه می شوم و با شتاب می گذرم
رکاب می زنم اما فرار ممکن نیست
به هر طرف بروم نا گزیر پشت درم
و زنگ می زنم آرام مثل آهن در
که خیس می شود از پشت پلک های ترم
حیاط خانه پر از سایه من است که تند
دویده ام همه ی کودکی به دور و برم
به خانه می روم و طاق ماه پوسیده
و روی طاقچه لبخند مادر و پدرم
و سایه ای ست سرک می کشد به ایوانها
کسی که دست تکان داده لحظه ی سفرم
که قاب عکس شده ست وبه روی طاقچه اش
چه مادرانه دعا کرده است پشت سرم
تمام عمر کسی منتظر شده ست مرا
و باد نیز نیاورده پیش او خبرم
و پشت پنجره ی آشنای همسایه
تو گریه می کنی و عاشقانه می نگرم
کدام سنگ به این شیشه های رویا خورد؟
دلم نخواست که از خوابهای تو بپرم